تو اگر آب نیاری هـــم عـزیـزی عبـــاس
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۵۹ ب.ظ
بازویت را به زمین می کِشی و می کُشی ام
این چنین پا زدنت، پا زده بر دلخوشــی ام
ای علمدار رشیدم چه بـه هــم ریختــه ای
دست و پا میزنی و غم به دلـم ریختــه ای
سرو بودی و همه برگ و بـرت زرد شـدنـد
تا که دستان تـو افتاد هـمه مـرد شـدنـد
چه کس اینگونه به خود حقِّ جسارت داده
به روی قـــــرص قمر ردِّ عمــود افتــاده
ماه شب های سیاهم به چه روز افتـــادی
همه پشت و پناهم به چه روز افتـــــادی
جـان داداش بیا قلــب حـــرم را نشکـن
قـــوّت زانـــوی زینب! کــمرم را نشـکن
آب اگر ریخت عزیزم به فـــدای سـرِ تــو
تو اگر آب نیاری هـــم عـزیـزی عبـــاس
و اگر دست نداری هم عـزیــزی عبـــاس
هیچکس آب نمیخواست فقط خیمه بیــا
دختر فاطمه تنهاسـت فقـط خیــمه بیــا
خیمه بی پشت و پناه است رقیه تنهاست
پســـر حــــیدر کـــرار بــیا بـــرگردیم
جان عباس به من رحــم کن و خـیمه بیا
قســمت مــیدهم ای یــار بـیا برگردیم
شعر از:
داود رحیمی
۹۷/۰۶/۲۸